نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

نازنین زهرای مامانی

دخمل مامان......

سلام  عقش من قربونت برم گلم که ای همه شیرینی دخملی من تازگیا یاد گرفته غر بزنه و گاهی هم کلمات معنب داریمثل ماما و بابا رو میشه از حرفاش فهمید الان دیگه کاملا  غلت میزنه و برمیگرده دیگه دخمل خوبی شده و شبا زود میخوابه و مامامان رو اذیت نمیکنه خلاصه دختر مامان داره کم کم خانومی  میشه واسه خودش قربونت بره مامان ♥♡♥♡♥♡♥♡
17 بهمن 1392

اولین برفی که نی نی کوچولوم دید...

امروز هوا خیلی سرد بود و باد خلیلی شدیدی میومد ماشین بابایی هم یخ زده بود و روشن نمی شد ، برف خیلی زیادی اومده بود واسه همین نتونستم برم حرم دلم گرفته بود ولی چاره ای نداشتم نذر کرده بودم بخاطر سلامتیت ٤٠ روز برم حرم، ولی مجبور شدم بندازم واسه یه موقع که هوا بهتر شده باشه از تو خونه کلی واست دعا خوندم و از خدا جونم تشکر کردم خدایا بخاطر همه ی نعمت هات شکر   ...
12 بهمن 1392

خدایا هزار هزار هزار مرتبه شکرت..........

دیشب بعد نماز خوابم برد صبح وقتی بیدار شدم گیج و منگ بودم نمی دونستم جواب آزمایشت چی شده،وقتی بلند شدم سرم گیج رفت و افتادم، به تلفن بابایی زنگ زدم ولی درسترس نبود خدایا یعنی چی شده............. یه صدایی از بیرون اومد، بابایی بود، دویدم رفتم دم در تا ببینم جواب آزمایشت چی شده گفت بعدازظهر میاد و متوجه شدم گوشیشو خونه جا گذاشته نمی تونستم از جام تکون بخورم و فقط دعا می کردم تلفن خونه زنگ زد، بابایی بود گفت آزمایشت دوباره مشکوک بوده.....خدایا نه.......بهم کمک کن....... به طفل شش ماهم رحم کن   گفت میره اون آزمایشگاه دیگه تا جواب اونجا رو هم بگیره گوشی تو دستم بود و دلم هزار جی دیگه..... دوباره زنگ خورد...... ب...
11 بهمن 1392

گلم کنارم بمون....

امروز جمعه بود..... خدایا چرا این روزهای لعنتی این قدر دیر میگذرن جواب آزمایش دخملم فردا میاد کلی نذر و نیاز کردم امشب هوا خیلی سرد بود وقتی رفتیم حرم بابایی و تو تو ماشین نشستین و من رفتم حرم خیلی گریه کردم و به آقامون کلی التماس کردم یهو به دلم افتاد یه ختم یس واست بردارم و به خانومایی که که توی حرم امام رضا بودن گفتم واست یس بخونن و چهل تا از خاله های مهربونی که اونجا بودن قبول کردن و واسه سلامتیت دعا کردن وقتی اومدم خونه اصلا حالم خوب نبود تا صبح چشم رویهم نذاشتم و فقط به خدا التماس کردم که کمکم کنه نمی دونم فردا قراره چی بشه خدایا کمکم کن ...
11 بهمن 1392

خدایا گرمی دل ما رو سرد نکن...

سلام نفس مامان تو نفس منی و اگه نباشی میمیرم و این هفته بدترین هفته ی زندگیم بود........ امروزقرار بود جواب آزمایش اولت بیاد دل تو دلم نبود خدایا چیکار کنم.............. خدایا جز تو کسی رو ندارم............ دیشب تا دیروقت بیدار بودم و واسه همین صبح دیر از خواب بیدار صبح بابابیی اومد دنبالمون و گفت دکتر زنگ زده بریم پیشش عجله ای لباس پوشدم و رفتیم نفسم بالا نمیومد.... خدایا یعنی جواب آزمایش چی می شه رفتیم بالا و من داشتم از حال میرفتم.... دکتر گفت جواب آزمایش مشکوک به مثبته و دیگه نفهمیدم چی شد  وقتی دکتر آزمایشگاه حال زار منو بابا رو دید گفت چون مشکوکه دوباره آزمایش رو تکرار می کنه یه ذره امید بهمون داد و گفت...
9 بهمن 1392

این روزا خیلی به کمکت نیاز دام خداجون....

صبح نمونه آزمایشتو بدیم آزمایشگاه اصلا حالم خوب نبود، بعد از تحویل آزمایش رفتیم واسه معاینه گوشت و خدارو شکگفت مشکلی نداره حوصله ناهار درست کردن نداشتم از بیرون ناهار گرفتیم و خوردیم و بابایی رفت دنبال کارهاش بعد از ظهر قرار رادیولوژی داشتیم خاله زنگ زد و گفت اگه کار ندارم برم خونه مامان بزرگ ، گفتم نمی تونم بیام بابایی اومد دنبالمون و باهم رفتیم بیمارستان و عکسای رادیولوژی رو گرفتیم و دکترت دید و گفت خدارو شکر چیزی نیست این اولین خبر خوشی بود که تو این هفته میشنیدم داشتم بال در میاوردم ولی هنوز ته دلم نگران بودم رفتیم خونه و به خاله جونا زنگ زدم و اونا هم اومدن اونجا خاله ای عکسای رادیولوژی رو دید و فهمید چ...
8 بهمن 1392

خدایا بهم رحم کن....

امروز یه آزمایش دیگه داشتی.. خیلی نگرانتم عزیز دلم.... آزمایش امروزت رو می فرستن خارج و چند ماه دیگه جوابش میاد دعا کن مادری، دعا کن خدا بهم رحم کنه..... فردا جواب یکی از آزمایش هات میاد ، نمیدونم چیکار کنم...... هیچ کاری از دستم بز نمیاد به جز دعا کردن بعد از آزمایشت رفتم حرم و دست به دامن امام رضا شدم.. گفتم آقاجون من این بچه رو از علی اصغر حسین گرفتم و بیمه ی خودت کردم، روسیاهم ولی پناهی جز خودت ندارم کمکم کن کلی نذر و نیاز کزدم و خاله های نی نی سایتی هم کلی واست دعا کردن خدایا صدامو بشنو و کمکم کن ...
7 بهمن 1392

خدایا ، خدای مهربونم.......

سلام دختر نازم دلم خیلی گرفته این چند روزه واسم عذای آور ترین روزای زندگیم بود پنج شنبه با هزار امید و آرزو از دکتر اشرف زاده واست وقت گرفتم خیلی خوشحال بودم که بلاخره موفق شدم وقت بگیرم و ببرمت پیشش تمام امیدم این بود که بگه حالت خوبه و دیگه لازم نیست قرص بخوری....... صبح یکشنبه با امید از خواب بلند شدم و سریع حاضر شدیم و بابایی اومد دنبالمون که بریم دکتر خیلی شلوغ بود تا ساعت ١ طول کشید و وقتی رفتیم پیشش...................... وای خدای من از به زبون آوردنش هم اعصابم به هم میریزه دکتر با صراحت کامل گفت که بیماری متابولیک داری و باید آزمایش بدی تا ببینیم ازچه نوعیش هست دنیا روی سر من وبابا جونت خراب شد نمی تونست...
6 بهمن 1392

واکسن 6 ماهگی.....

امروز دختر نازم رو بردم واسه واکسنش خیلی نگرانش بودم، آخه می گن واکسن ٦ ماهگی خیلی سخته اول قد و وزن و دور سرش رو اندازه گرفتن خدا رو شکر همه چی خوب بود و  دور سر دخمل نازم زیاد رشد نکرده بود وقت زدن واکسنت شد خدا رو شکر واکسن هاتو زدیم و تو زیاد گریه نکردی و چون قبل از اومدن به بهداشت بهت استامینوفن داده بودم راحت خوابیدی خوشحالم که این مرحله از زندگیت هم به  یاری خدا با خیر و برکت گذشت  
30 دی 1392

دخترکم 6 ماهه شد....

سلام دختر نازم روزها دارن میان و میرن و تو روز به روز داری بزرگ و بزرگتر میشی امروز ٦ماهه شدی دیگه راحت می تونی توی روروئک اینور واون ور بری و شیطونی کنی قربون اون خنده های نازت بشم که اینقدر می خندی امروز روز تولد حضرت محمد هم بود و بابایی واسه تولد ٦ ماهگی دختر نازمون یه میز آرایش کوچولو و ناز خرید و مامانی به جای تو کلی ذوق کرد   فردا قراره ببرم بهداشت و واکسن ٦ ماهگیتو بزنیم   کلی دعا کردم که اذیت نشی گلم مامانی و بابایی خیلی دوست دارن ...
29 دی 1392